یه روز عشق و دیوانگی و محبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن تا نوبت به دیوانگی رسید همه رو پیدا کرد اما هرچی گشت اثری از عشق نبود. فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل سرخ قایم شده ودیوانگی رو خبر کرد و اونم یک خار بزرگ برداشت و تو بوته گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتن دیدن چشماش کور شده و دیوانگی که خودشو مقصر میدونست تصمیم گرفت همیشه عشقو همراهی کنه و از اون روز به بعد وقتی عشق به سراغ معشوقش میره بدی های اونو نمی بینه
|