دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یه چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد.شایدفکر میکردکه هرچه این قلب را بزرگتر درست کند،یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد ! بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش راصیقل بدهد تا صاف صاف بشود،شاید میخواست موقعی که دریا آن را با خودش میبرد، این قلب ماسه ای جایی گیر نکند ! از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد،شاید میخواست اینطوری آن را بشناسد و مطمـــعن بشود،همان چیزی شده که دلش می خواست به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یه چشمک به قلب ماسه ای اش هدیه داد.دلش نیامد که یه تیر ماسه ای رابه قلب ماسه ای اش شلیک کند. برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یه پــــــیکان گذاشت روی قلب ماسه ای.حالا دیگر کامل شده بود وفقط نـــــیاز به مراقبــــت داشت نشست پیش قلب ماسه ای وبا دسش قلب را نوازش کرد ودر سکوت به قلب ماسهای قل داد تا همیشه مراقبش باشد.سپس برای اینکه باد قلبش را ندزدد بادستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلــش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود، نگاهی به قلب ماسهای کرد ورفـــــت چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت وبه قلب ماســه ای قول داد که زود بر میگردد وبقیه راه را دوید.فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش.وقتی به قـــلب ماسه ای اش رسید آروم همانجا نشست وگلها را پرپر کرد وبر روی قلب ماسه ایش ریخت قلب ماسه ای با عبور یه آدم بی احساس شکسته شده بود...آره دنیا ی ما هم اینجوری دیگه
|