یک ساعتی میشد که سوار بر موتور مراجعین بانک را زیر نظر داشت در یک فرصت مناسب نایلون مشکی را از پیر مرد قاپید و به خاطر مقاومت پیر مرد ضـربه ای با چاقـو به بازوی او زد.درجـواب پـیـر مرد که می گفت:(این پـول جهـزیه دخـتـرم است)او فقط لبخـند شـیـطنت آمیزی زد وفرار کرد.فردای آن روز در مقابل منزل دختر مورد علاقه اش ایستاده بود.وقتی در یک لحظه خود را در مقابل پیرمردی با بازوی باندپیچی دید و عرق سردی بر پیشانیش نشست!!!
|